رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

اولین خراب کاری خونه مامان جون

وااااااااااااااااااااااااااااااای فندق مامان امروز ازسرکارکه برگشتم مامان جون گفت شیطون بلات گلدونمونو شکسته ...... بله نانازی موضوع از این قرار بود که مامان جون داشته تلفنی با خاله نفیسه صحبت میکرده که شما باروروک رفتی گل گلدونو کشیدی درنتیجه گلدون افتاده شکسته ..........   ...
30 ارديبهشت 1393

اولین روز کاری:

ماه دخترم امروز بعدازگذشت 10ماه رفتم سرکار ........ ازشب همه چی رو رو واسه پرستاری مامان جونی آماده کردم ازجمله شیرو....رو دم دست گذاشتم که مامان جون واسه رسیدگی به وروجکم دنبال اونا نگرده وهمه چی دم دست باشه ......... صبح باهزار ای کاش و......قدم برداشتم وقتی خونه رو ترک کردم خواب بودی طبق عادت قبل وازآنجایی که وقتی خوابی دلم میخواد بخورمت یه بوس جوندار ازلپ ماهت ورداشتم خیلی چسبید ولی اصلا دلم نمیخواست ترکت کنم خلاصه رها جان ماند وبابادادود  ............باباداودجون بعدازمن وتقریبا 7:30خونه رو ترک مییکنه که البته اون شمارو سپرده بود دست مامان جون ورفته بود سرکار به خاطرحق شیرم ساعت 1 اداره رو ترک کردم وبا آژانسی که قراربود ...
20 ارديبهشت 1393

عکسهای سفر کربلا :

رها درفرودگاه تبریزدرحال انتظار : فرودگاه بغداد :                   این هدیه هارو توهواپیما به رهاجون دادن : یه نمونه ازشیطونیهای وروجکم که رفته داخل ساک: رها درکاظمین : رهادرکربلا : بین الحرمین درشب : اینجا با بابایی مقابل حرم حضرت ابوالفضل وکفشداری شماره 4 منتظر من نشسته بودین : خوشگلم خوابیده بود مجبورا درحال خواب عکس گرفتیم چون فرصت کم بود : این ضریح نورانی ضریح امام حسینه : ضریح نورانی حضرت عباس وابراز اردادت بابایی : ...
19 ارديبهشت 1393

یک سری عکس از اولین عید عسلم :

فدات شم که شدیدا خوابت میومد : ماه مامان رفت که با بابایی لالا کنه : ازخواب که بیدارشدی این عکسهای ناز رو  گرفتم :  عموستاردست شمادردنکنه : اینم دوتاعکس با خاله نفیسه :   این دوتا عروسک خوشگل رو طی سفر واست خریدیم که دلت واسه خروسه ضعف میرفت : سفرکه رفتیم سبزی هفت سینمون زردوپژمرده شده بود باباجون عزیزاین سبزی رو جایگزین سبزی ماکرده بود که هفت سینمون به هم نخوره دستش دردنکنه که این قدر به فکرماست ... این لباسهارو از آستارا واست خریدیم : مجموعه ای از عیدی و لباسهایی که واست خریدیم : عیدی عمه سیمین دستشون دردنکن...
17 ارديبهشت 1393

اااااااااااااااااای خدا..............

یه خبرفوری : خبری که نمیتونه کسی رو اندازه من ذوق زده کنه طوری که دستام یاری نمیکنن برای تایپ..... اگه گفتی حبه انگور مامان اون خبرچیه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ااااااااااااااااااااای خدا کوچولوی یروز من 10 ماهه امروز من خانوووووووووووووم شده یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی امشب درست ساعت 10:40 دقیقه شب موقع رفتن به پایین با باباداود مهربونش از من "بای بای " کرد الهی من قربون اون مشت کوچولوت برم که هنوز بلدنیستی پنجتو بازکنی وبه حالت مشت بای بای میکنی .. چه صحنه بامزه ای   خدای من دلم میخواست درسته قورتت بدم .... البته عصر مامان گفت که امیرآقا وهلیا داشتن میرفتن بیرون ازش بای بای کردن اونم یاد...
17 ارديبهشت 1393

برای یگانه فرزندم:

 ناز مادر: آن زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتي: اگر هنگام غذا خوزدن لباس هايم را كثيف كردم ويا نتوانستم لباسهايم را بپوشم..... اگر صحبت هايم تكراري وخسته كننده است .... صبور باش ودركم كن ...... يادت بياور وقتي كوچك بودي مجبور ميشدم بارها و بارها داستاني رو برايت تعريف كنم .... وقتي بي خبر از پيشرفت ها ودنياي امروز سوالاتي ميكنم با تمسخر به من ننگر.... وقتي براي اداي كلمات يا مطلبي حافظه ام ياري نمي كند فرصت بده وعصباني نشو... وقتي پاهايم توان راه رفتن ندارند  دستانت را به من بده همانگونه كه تو اولين قدم هايت را كنار من بر مي داشتي... ياريم كن همانگونه كه من ياريت كردم.... كمك كن تا با نيرو وشكي...
17 ارديبهشت 1393

سفرنامه کربلا :

خدانصیب همه ارزومندها بکنه مامورخه 93/1/31روزیکشنبه درست مصادف باسالروز ولادت حضرت زهرا راهی سفر شدیم  البته بدنیست اینجا یادی هم ازمادربسیار مهربان وفداکارم بکنم که همیشه مثل یه کوه پشتمه وزحمت رها جان بیشتر ازمن رو دوششه .......... مادرم دوستت دارم بینهایت ..........   خلاصه : هواپیما همان روز وبا 2 ساعت تاخیر یعنی ساعت 10 با یک ساعت وچهل وپنج دقیقه پرواز مارادرفرودگاه بغداد فرود اورد ... ازاونجابااتوبوس راهی کاظمین شدیم یک شب یعنی همان روز میلاد مهمان حضرت موسی بن جعفر و امام جواد بودیم روز بعد صبح راهی کربلا شدیم وسه روز برپاهای حضرت عباس وامام حسین بوسه زدیم صبح روز چهارم راهی نجف...
15 ارديبهشت 1393

ده ماهگی عسلی :

عسل مامان .......... فرشته کربلایی من .............. ده ماهگیت مبارک عزیزدلم  انشااله که صدسال زنده باشی . شیطونک مامان الان دیگه به راحتی وبه سرعت چهاردست وپامیری از پایه مبل وغیره میگیری بلند میشی میخوای قدم ورداری وکلی کارات پیشرفته تر شده ....... همه اطرافیان رو کاملا میشناسی موقع رفتن من گریه سر میدی وحسابی درحال کشف اطراف ومحیط خودت هستی شادوسرحال باشی مامانی من فندق مامان نقش جاروشارژی روهم خوب بازی میکنه یعنی هرجاچیزی اعم ازخوردنی وغیرخوردنی میبینه ورمیداره میذاره دهنش یعنی حسابی خطرافرینه ........ مامانی امروزبردمت بهداشت یعنی واسه پایان نه ماهگیت قدووزنتو اندازه گرفت گفت شکرخداخوبه .. این رو...
15 ارديبهشت 1393

لباسهای عروسکم که از کربلا ونجف خریدیم ...........

  اینم کفشای دخترم : اینم یه لحاف با روبالش : اینم هلی کوپتر و اسبش : نانازم این اسب رو بابایی یه روز تنها رفته بود زیارت موقع برگشتن خریده بود خیلی دوسش داری وقتی میذاریمت روش صدادرمیاری میگی ای ای ای ای ای ............... ...
13 ارديبهشت 1393